معنی میخ و وتد

حل جدول

میخ و وتد

مسمار


وتد

میخ


میخ

وتد

مسمار، وتد

لغت نامه دهخدا

وتد

وتد. [وَ] (ع مص) کوفتن میخ را. || کوفته شدن میخ. لازم و متعدی به کار رود. (ناظم الاطباء). || ثابت شدن. || ثابت گردانیدن. (المنجد).

وتد. [وَ ت َ] (ع مص) میخ کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ زدن. (تاج المصادر). || کوفته شدن میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). || ثابت گردیدن. (منتهی الارب). || (اِ) میخ. (مهذب الاسماء). میخ در زمین باشد یا دیوار. (منتهی الارب) (آنندراج). و خواه چوبین باشد یا آهنین. (ناظم الاطباء). میخ چوبین. (غیاث) (نصاب). مسمار:
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه میکند که درفتد.
مولوی.
ج، اوتاد. (منتهی الارب).
|| تندی اندرون گوش یا پیش گوش و هما وتدان. (منتهی الارب) (آنندراج). بلندی گوش از سوی روی. (مهذب الاسماء). تندی پیش گوش. (ناظم الاطباء). || وتد از عروض لفظ سه حرفی چون علی. وَتِد مثل آن است. (منتهی الارب).
- وتد مجموع (مقرون)، آن لفظ سه حرفی را گویند که دو حرف اول آن متحرک و حرف آخر آن ساکن باشد چون لفظ دعا. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات سیدجرجانی و المعجم فی معاییر اشعارالعجم شود.
- وتد مفروق، آن لفظ سه حرفی است که اوسط آن ساکن و طرفین آن متحرک باشد چون رأس. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات سیدجرجانی و المعجم شود.
|| (در اصطلاح رَمل) وتد نزد اهل رمل بر چند معنی اطلاق کرده می آید.آنکه میگویند که خانه ٔ اول و چهارم و هفتم و دهم هریک وتد است. و دوم و پنجم و هشتم و یازدهم هر یک مایل وتد است. و سوم و ششم و نهم و دوازدهم هر یک زائل وتد است. و ساقط عن الوتد نیز گویند. به جهت آنکه هریک از این خانه ها نظر به طالع ندارد. و سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم هریک وتدالوتد است. هکذا فی بعض الرسائل و آنکه در انقلاب وتدالوتد میگویند که اوتاد را در شواهد ضرب کنند ظاهر این است که این قول بر حذف مضاف است. یعنی اشکال اوتاد را در شواهد ضرب نمایند. و نیز محتمل است که اطلاق اوتاد بر اشکال که در اوتاد واقع شوند اطلاق مجازی باشد از قبیل اطلاق اسم محل بر حال. واﷲ اعلم بحقیقه الحال. و آنکه در سیر نقطه میگویند که خانه ٔ اول و پنجم و نهم و سیزدهم آتشی اند. و دوم و ششم و دهم و چهاردهم بادی اند. و سوم و هفتم و یازدهم و پانزدهم آبی اند. و چهارم و هشتم و دوازدهم و شانزدهم خاکی اند. و اولین خانه را از خانه های آتشی و بادی و آبی و خاکی وتد آتش و وتد بادو وتد آب و وتد خاک گویند. پس خانه ٔ اول وتد آتش باشد و خانه ٔ دوم وتد باد و خانه ٔ سوم وتد آب و خانه ٔ چهارم وتد خاک و دومین خانه را از خانه های آتشی و بادی و آبی و خاکی مائل وتد آتش و مائل وتد باد و مائل وتد آب و مائل وتد خاک گویند. پس پنجم مائل وتد آتش و ششم مائل وتد آب و هفتم مائل وتد باد و هشتم مائل وتد خاک باشد. و بر همین قیاس سومین خانه را از هریک از خانه های آتشی و بادی و آبی و خاکی زائل وتد آتش و زائل وتد باد و زائل وتد آب و زائل وتد خاک. و چهارمین خانه را از هر یک از خانه های مذکوره وتدالوتد آتش و وتدالوتد باد و وتدالوتد آب و وتدالوتد خاک نامند. و فائده ٔ این در حساب به کار آید. و میگویند وتد دلیل آحاد و مائل دلیل عشرات و زائل دلیل مآت و وتدالوتد دلیل الوف باشد. و آنکه در سیر نقطه نیز میگویند اگر نقطه در عنصر خود باشد وتد است یعنی قوت وتددارد و اگر در دوم عنصر خود باشد مائل الوتد است. واگر در سوم عنصر خود باشد زائل الوتد است. و اگر در چهارم عنصر خود باشد وتدالوتد است. مثلاً نقطه ٔ آتش در خانه های آتشی وتد و در خانه های بادی مائل الوتد و در خانه های آبی زائل الوتد و در خانه های خاکی وتدالوتدو همچنین نقطه ٔ آبی در خانه های آبی وتد است. و در خانه های خاکی مائل الوتد. و در خانه های آتشی زائل الوتدو در خانه های بادی وتدالوتد. و علی هذا القیاس نقطه ٔ باد و خاک. بدانکه اگر نقطه ٔ مطلوب در وتد باشد، خوب بود. و دلیل عزت و قدر و قیمت آن شی ٔ کند، و شهرت او در همه ٔ آفاق. و اگر در خانه ٔ مایل بود، قدر و قیمت و عزت میانه کند و شهرت در بعضی آفاق. و اگر در زایل بود دلیل بی قدری و بی قیمتی و بی عزتی آن شی ٔ کندو مجهولی او در همه ٔ آفاق. و نقطه در وتد مطلوب را حاصل کند بی مانع و کاری بزرگ بود. و در وتدالوتد کسی دیگر ممد او شود که آن مطلوب به حصول انجامد. و در مایل احتمال حصول دارد و در زائل دلیل است بر عدم حصول. و نیز وتد دلیل حال است یعنی آن چیز بالفعل در وجود آید. و مایل دلیل مستقبل است یعنی بعد از این به وجود آید و از مستقبل میپرسد. و زائل ضعیف است دلیل بر ماضی کند. یعنی از گذشته میپرسد. و وتدالوتد دلیل توقف است. || (اصطلاح هیأت) وتد نزد اهل هیأت اسم جزوی معین است از اجزاء فلک البروج. گفته اند: اوتاد چهارند پس جزوی از منطقه البروج که بر افق شرقی باشد آن را وتد اول و وتد طالع گویند و آنکه بر افق غربی باشد در این حالت یعنی در حالت بودن آن جزء که مسمی به وتد اول گشته بر افق شرقی آن را وتد سابع و وتد غارب گویند. پس وتد اول و سابع هر دو متقابل باشند. و جزوی که در منتصف این دو وتد فوق الارض باشد آن را وتد عاشر و وتدالسماء گویند. و جزوی که در منتصف این هردو وتد تحت الارض باشد آن را وتد رابع و وتدالارض گویند. پس اگر برج وتدالسماء دهم برج طالع بود آن اوتاد را اوتاد قائمه گویند. و اگر یازدهم باشداز طالع آنها را اوتاد مائله گویند. و اگر نهم از طالع باشد آنها را اوتاد زائله گویند و کلام شارح تذکره موهم آن است که اوتاد را وقتی قائمه گویند که جزو عاشر منتصف طالع و غارب باشد. و آن وقتی بود که قطب بروج بر افق باشد یا دائره ٔ نصف النهار به شرطی که برسمت الرأس نباشد. || (اصطلاح صوفیه) اوتادنزد سالکان چهار تن اند از اولیاء خدای تعالی که در چهار رکن عالم نامزداند. در مغرب عبدالعلیم و در مشرق عبدالحی و در شمال عبدالمرید و در جنوب عبدالقادر که محافظت جمله ٔ عالم و معموری دنیا به برکت ایشان است. کذا فی کشف اللغات. و در مرآه الاسرار گوید آنکه در مشرق است نام او عبدالرحمن و آنکه در مغرب است نام او عبدالقدوس میباشد. اگر یکی از ایشان فوت گردد یکی از نائبان به جایش آید. چهار رکن عالم معمور به وجود این چهار اوتاد است چنانچه کوهها سبب سکون زمین. (کشاف اصطلاحات الفنون).

وتد. [وَ ت ِ] (ع اِ) میخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تندی درون گوش یا پیش آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح علم عروض). لفظ سه حرفی چون علی. (آنندراج) (منتهی الارب). وَتَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وتد درنزد اهل عروض سه حرف است که دوم یا سوم آنها ساکن باشد اگر وسط آن ساکن باشد همچون قول پس آن وتد مفروق است و اگر وسط آن متحرک باشد و آخرش ساکن مانند علی، وتد مجموع است. (از المنجد). رجوع به وَتَد شود.


میخ

میخ. (اِ) وتد. قطعه ٔ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میله ٔ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قطعه تخته یا فلز بکار برند و یا برای آویختن چیزی از وی بر دیوار و درخت و غیره کوبند و یا در زمین استوار کنند و چیزی چون طناب یا زنجیر بدان بند بنمایند. وتد. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). ترجمه ٔ وتد چه میخ آهنی و چه چوبین. (آنندراج) (از انجمن آرا). طنب. وَح ّ. حیط. وتد [وَ ت َ / ت ِ]. وَتد. وَدّ. عیر. اشعث. عِران کوکب. (منتهی الارب):
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل.
فرخی.
دو میخ پیش او (درودگر) بود. (کلیله ودمنه).
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند ورا ماه نعل و میخ سها.
سوزنی.
چون بزر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند.
خاقانی.
آن شنیدم که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
سرو را پای فروشدبه زمین همچون میخ
پیش بالاش ز بس دست که بر سر زده بود.
اوحدی مراغه ای.
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کو از زر است.
جامی.
تراشیده شد میخش از نخل طور
به بیماری مردم چشم حور.
ملاطغرا.
پایداری و استقامت میخ
شاید ار عبرت بشر گردد.
ملک الشعراء بهار.
- به نعل و میخ (یا به میخ و نعل) زدن، گاه مساعد و گاه مخالف گفتن در طریق وصول به مقصودی. (یادداشت مؤلف).
- || به کنایه گفتن. به کنایتها ادای مقصود کردن. (یادداشت مؤلف).
- سیخ و میخ ایستادن، راست و بی حرکت ایستادن. قائم ماندن.
- گرمیخ، گل میخ.رجوع به گل میخ شود.
- گل میخ، میخ آهنین درشت که بر سر کلاهکی نیم کره مانند دارد وتزیین درها را سابقاً به کار می برده اند. رجوع به همین کلمه در جای خود شود.
- میخ آهنین، مسمار. (یادداشت مؤلف).:
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ.
(گلستان).
- میخ ِ پیچ، نوعی میخ که قسمت پایین کلاهک آن تا سر نوک پیچ دارد و در کلاهک شکافی و آن را با چرخاندن در چوب یا دیوار و غیره فرو برند نه با کوفتن.
- میخ چشم کسی بودن، کنایه از مخل و خار چشم کسی بودن. (از آنندراج).
- میخ چشم کسی شدن، مزاحم و سخت مراقب اعمال او شدن. و رجوع به ترکیب میخ چشم کسی بودن شود.
- هزار میخ، با میخ بسیار. دارای میخهای کثیر. خیمه ٔ هزار میخی.
|| وتد خیمه و مسمار. (ناظم الاطباء). چوبها که بر زمین فرو برند و طنابهای چادر بر آن استوار کنند. مسمار. (یادداشت مؤلف):
آسمان خیمه زد از بیرم [و] دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون خیمه ٔ محکم نیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده و میخهای محکم نگاهداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
در او شش ستون خیمه ٔ نیلگون
ز سیمش همه میخ و از زرستون.
اسدی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
و گر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی (بوستان).
وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.
سعدی.
- میخ خود را کوبیده بودن، جای پای خود را قرص کرده بودن. حرف خود را به کرسی نشانده بودن.
- میخ دو سر، که در هر دو سوی کلاهک مانند دارد یا هر دو سر آن تیز نیست.
- || مجازاً چیزی غیر موافق با وضع اصلی و خلاف منظور.
- امثال:
مثل ِ میخ دو سر [میخ دو شاخ]، که به زمین فرو نرود. (امثال و حکم دهخدا).
میخ دو سر به زمین فرونرود.
میخ طویله ٔ پای خروس، بالایی سخت کوتاه. (یادداشت مؤلف). کوتاه قد. سخت کوتاه قامت.
|| سوزن. || سنجاق. || قلاب. || سیخ. || پانه. (ناظم الاطباء). || قلمه ٔ درخت. (یادداشت مؤلف). || چوبدستی چوپانان. (ناظم الاطباء). || سرسکه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مهر. مهرپول. قالب سکه. (از یادداشت مؤلف). آهنی که بر وی نقش مطلوب را که بر سکه منقوش خواهند ساخت بطور وارو کنده کاری کنند یا بطور برجسته پدید آرند و در بن قالب نهند و سپس زر یا سیم یا فلز دیگر گداخته را بر آن ریزند تا قطعه های مسکوک با نقش مطلوب حاصل گردد. سکه ٔ درم و دینار. آهنی که نگار پول بر سر آن کنده باشند. (یادداشت مؤلف). سکه ٔ درم. (از آنندراج). به معنی سکه ٔ درم نیز آمده. (انجمن آرا):
درم را یکی میخ نو ساختیم
سوی شادی و فرخی تاختیم.
فردوسی.
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
فردوسی.
با نام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر با نگین.
فرخی.
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستک ها شکسته.
نظامی.
- میخ درم، سکه را گویند و آن آهنی باشد که نقش زر و پول بر آن کنده باشد. (برهان). سکه و آن آهنی باشد که بر درم و دینار زنند تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج). سکه. نشان زر. (زمخشری):
از آن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم.
فردوسی.
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم.
سنائی.
- میخ دینار، قالب دینار. سرسکه و آن آهنی باشد که بر دینار زنند بلکه تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج).
- میخ دیناری، قالب سرسکه ٔ مربوط به دینار. سرسکه.
|| میخ درم است که سکه باشد. (برهان). || توسعاً سکه ٔ زر یا سیم. سکه ٔ زر. (ناظم الاطباء). || ناسره. (فرهنگ اوبهی). || سربند و عصابه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نجومی) این کلمه در پیش از اسلام به معنی وتد مفرد اوتاد در علم نجوم استعمال می شده است. (یادداشت مؤلف). || بول و شاش. (ناظم الاطباء). به معنی شاش هم آمده که بول باشد. (برهان). رجوع به مصدر میختن شود.


وتد واتد

وتد واتد. [وَ ت َ دِ ت ِ] (ترکیب وصفی) تأکید است چون شغل شاغل. یعنی میخ استوار محکم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

فرهنگ فارسی هوشیار

وتد

در دانش سرواد سه واتی اگر وات میانه خاموش باشد آن را سه واتی کاسته (وتد مفروق) نامند و اگر وات میانه جنبا باشد آن را سه واتی پیوسته (وتد مقرون) گویند ‎ میخ، میخکوبه، زبانه (اسم) میخ (چوبین یا فلزی) جمع: اوتاد: ((نرگس بسان حلقه زنجیر زرنگر کاندر میان حلقه زرین وتد بود. )) (منوچهری)، یکی از ارکان سه گانه عروض و آن بر دو قسم است: یا وتدمفروض. دومتحرک است که میان آنها یک حرف ساکن فاصله شده باشد از قبیل نامه و جامه. یا وتد مقرون (مجموع) . دو متحرک است که بعد از آنها یک ساکن باشد مانند: چمن سمن. آن خانه ها که آغازشان از افق آید بمشرق و مغرب یا از فلک نصف النهار زبر زمین و زیرش اوتاد نامند ای میخها. یا مایل وتد. آن خانه هاست که بپهلوی وتد باشند سوی توالی البروج و آن دوم و پنجم و هفتم و یازدهم بود. یا زایل وتد. آن خانه هاست که بپهلوی وتد باشند خلاف توالی البروج. و آن و سوم و ششم و نهم و دوازدهم بود و این برجها آنند که وتد بودند و ز آنجا زایل گشتند. و گروهی زایل را ساقط خوانند و من آنرا اختیار نکنم زیرا که نیز دیگر معنی احتمال کند و شبهت از او افتد. یا وتد قائم و جز قائم. وتد وسط السما ء دهم خانه بود. اگر درجه او بدهم برج افتد از برج طالع گویند وتدهای قایم اند. و گر درجه او برج یازدهم افتد از طالع گویند وتدهای مایلند و گرچه درجه او اندر برج نهم افتد از طالع گویند وتدهای زایل اند.

فرهنگ عمید

وتد

(ادبی) در عروض، کلمۀ سه‌حرفی که دو حرف آن متحرک و یک حرف ساکن باشد، مانند شجر، فلک، چمن، وتد مقرون،
[جمع: اوتاد] [قدیمی] میخ چوبی یا فلزی، میخ،

فرهنگ فارسی آزاد

وتد

وَتَد، میخ آهنی یا چوبی که برای نگهداری می کوبند مثل میخ هائی (وَتَدهائی) که بر زمین می کوبند و طنابهای اطراف خیمه را بدانها می بندند (جمع: اَوتاد)،

عربی به فارسی

وتد

کمرنگ , رنگ پریده , رنگ رفته , بی نور , رنگ پریده شدن , رنگ رفتن , در میان نرده محصور کردن , احاطه کردن , میله دار کردن , نرده , حصار دفاعی , دفاع , ناحیه محصور , قلمروحدود , میخ , میخ چوبی , چنگک , عذر , بهانه , میخ زدن , میخکوب کردن محکم کردن , زحمت کشیدن , کوشش کردن , درجه , دندانه , پا , () دربالا پهن ودر پایین نازک (شبیه میخ) , گوه , باگوه نگاه داشتن , با گوه شکافتن , از هم جدا کردن

فرهنگ معین

وتد

میخ چوبی یا فلزی، جمع اوتاد، یکی از ارکان سه گانه عروض. [خوانش: (وَ تَ) [ع.] (اِ.)]

فارسی به عربی

میخ

مسمار، وتد

معادل ابجد

میخ و وتد

1066

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری